جدول جو
جدول جو

معنی مردم صور - جستجوی لغت در جدول جو

مردم صور
(مَ دُ صُ وَ)
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است:
نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردم خوار
تصویر مردم خوار
آدم خوار، موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم دار
تصویر مردم دار
کسی که با مردم خوش رفتاری کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده شور
تصویر مرده شور
کسی که مردگان را غسل می دهد، غسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم سار
تصویر مردم سار
دارای خصلت انسانی، برای مثال همچنین در سرای حکمت و شرع / آدمی سیر باش و مردم سار (سنائی۲ - ۱۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده خور
تصویر مرده خور
کسی که از طریق برگزاری مراسم کفن ودفن و عزای اموات ارتزاق کند
فرهنگ فارسی عمید
(خِ دِهْ)
که مردم را پرورش کند. که متعهد امور مردم گردد و تیمار آنان دارد:
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پروردۀ او لاغر است.
عطار
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ وَ)
شبیه به مردم. مردم وار:
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ خوَ / خُ)
آدم خواری. مردم خواری. خوردن گوشت آدمیزاد. عمل مردم خور. رجوع به مردم خور شود:
یکی چاره باید برانداختن
به تزویر مردم خوری ساختن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
مردم خصال. آدمی سیرت. ملایم و خوشرفتار: قوت تن بدان سبب زیادت شود و قوت عصبانی به اعتدال باز آید و مردم هشیارتر و مردم خوی تر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ گُ)
خوش سلوک. خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک. خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد: مردم دار و خداوند دوست بودی. (سیاست نامه).
نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
آن که دارای صورت و قیافۀ انسان است، آن که دارای صورت و قیافۀ انسان واقعی است. مردمی سیرت. مردم خصال. آدمی سیرت:
همچنین در سرای حکمت و شرع
آدمی سیر باش و مردم سار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / فِ نِ)
شمارندۀ مردم:
بدانست مردم شمر هر که بود
که او در بزرگی نخواهد غنود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ دُمْ)
چون مردم. مردم وش. شبیه مردم
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
مردارخور. مردارخوار. که لاشۀ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود، آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و ملقن و صلوهکش و دیگر عملۀ موتی که در مراسم کفن و دفن و ماتم حاضر آیند برای خوردن ولیمه های مآتم و شکم خواری. حلواخور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، میراث خور. دشنام گونه ای است آن کس را که از مال مرده برد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرده خوار. که در مرگ کسان شکمی سیر کند. که از طریق کفن و دفن اموات ارتزاق کند. رجوع به مرده خوار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ دَ / دِ)
غسال که مرده را بشوید و غسل دهد: پس مرده شور باز سر شود و سر و ریشش را به نرمی بشوید. (از ترجمه النهایه).
- رویش را به آب مرده شورخانه شسته اند، سخت بی حیاست، سخت بی شرم است.
- مرده شوربرده، نفرینی است. رجوع به مرده شور شود.
- مرده شور تخته شور کردن، نفرین کردن که مرده شور ببرد و به تخته بیفتد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ پَ رَ)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم).
چو کوه کوه در او موجهای تندروش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار.
فرخی.
اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ).
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار.
نظامی.
شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانۀ کار.
نظامی.
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار.
نظامی.
آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان).
در برابر چو گوسفند سلیم
در قفاهمچو گرگ مردم خوار.
سعدی.
، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَسِ)
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده:
ترا راهزن خواند و مارکش
مرا دیو مردم خور خیره هش.
اسدی.
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم.
نظامی.
به مردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.
نظامی.
ز مردم کشی ترس باشد بسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ نِ)
درندۀ مردمان. که آدمیزاد را پاره کند و بدرد و بکشد: خر بار بر به که شیر مردم در. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
دارای چهره ای چون چهره حضرت مریم بسیار زیبا: دید مریم صورتی بس جان فزا جان فزایی دلربایی در خلا. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریم عور
تصویر مریم عور
مریم لخت، شاخه رز در پاییز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم پرور
تصویر مردم پرور
آنکه مردم را پرورش کند آنکه متعهد امور مردم گردد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از گوشت آدمی تغذیه کند آدم خور: ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با مردم بخوشی رفتار کند آنکه با دیگران مماشات و مدارا کند: و مردم دار و خداوند دوست بودی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای صورت وقیافه انسان است، آنکه دارای روش انسان واقعی است: همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرده حورد آنکه لاشه خورد، آنکه از قبل مراسم کفن و دفن و عزداری مردگان ارتزاق کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده شور
تصویر مرده شور
کسی که شغلش شستشو و غسل دادن مردگان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده شور
تصویر مرده شور
مرده شوی، کسی که شغلش شستشو و غسل دادن مردگان است
فرهنگ فارسی معین
خلیق، مردم یار
متضاد: مردم آزار، مردم خوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن مرده شور در خواب، نشانه برطرف شدن غم و غصه است. خالد بن علی بن محد العنبری
فرهنگ جامع تعبیر خواب
مرده شوی، شوینده ی اموات
فرهنگ گویش مازندرانی